وقتی پسر مادر خود را در مدرسه دید خیلی متعجب و ناراحت شد. به او گفت مادر برای چه به مدرسه آمدی؟ مادر گفت پسرم تو غذایت را فراموش کردی و من نتوانستم تحمل کنم و غذایت را برایت آوردم. پسر گفت ای کاش نمی آمدی من نمیخواهم دیگر به مدرسه بیایی. همیشه از دیدن قیافه مادر خود با یک چشم در پیش دوستانش شرمنده میشد و اصلا ناراحتی مادر برای او اهمیت نداشت. چند سال بعد پسر کنکور داد و مدتی بعد با رتبه خوبی در یکی از شهر های دیگر قبول شد و همان جا مشغول به کار شد، ازدواج کرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادرش رسید. وقتی مادر فهمید که فرزندش ازدواج کرده و بچه دارد از او خواست تا عروس و نوه اش را بیاورد تا بتواند آنها را ببیند ولی پسر قبول نکرد. او میترسید زن و فرزندش همانند دوستان و همکلاسی هایش از مادرش بترسند. چند سال بعد مادر فوت کرد. وقتی خبر به پسر رسید خود را به شهر مادرش رساند اما وقتی رسید مادرش را دفن کرده بودند. فقط یک نامه از مادرش به دست او دادند. مضمون نامه اینچنین بود : پسرم وقتی 6 سالت بود در یک تصادف رانندگی یک چشمت را از دست دادی در آن زمان من 26 سال داشتم و در اوج زیبایی بودم. به عنوان یک مادر نمیتوانستم بپذیرم که فرزندم یک عمر با یک چشم زندگی کند. بنابراین یک چشم خودم را به تو هدیه دادم. مراقب چشم مادرت باش! اشک در چشمان پسر جاری شد اما افسوس که خیلی دیر شده بود.
به سلامتی همه مادران
لطفا نظر یادتون نره!
کشاورز
مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره
بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که
کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند.
بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.
وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او را.
بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.»
وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می کنی؟! این رشوه است!»
کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه ست، نه بیش تر.»
وکیل جواب داد: «همینه که بهت می گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.»
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!
کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی ها رو فرستادم .»
وکیل گفت: «نه؟!»
کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .»
روزی مردی در حال پولیش کردن ماشین اخرین مدلش بود در همین حال کودک چهار ساله اش با تکه سنگی خطوطی روی بدنه ماشین کشید.
مرد با عصبانیت شروع به زدن پشت دست پسرش کرد بدون انکه بداند از شدت عصبانیت این کار را با آچار انجام میدهد.در بیمارستان به علت شدت اسیب وارده و شکستگی های فراوان چهار انگشت دست پسر را قطع کردند.
وقتی پسر چهره غم آلود پدر را دید به او گفت:پدر انگشتان من کی در خواهند آمد؟
مرد انقدر مغموم بود که چیزی نگفت پیش ماشینش برگشت و تا جایی که توان داشت به آن لگد زد. وقتی خسته شد مقابل ماشین نشست و به خطوطی که پسرش کشید نگاه میکرد.پسرش نوشته بود: پدر دوستت دارم
فردای آن روز مرد خودکشی کرد.
بدانید که انسان ها برای دوست داشتن هستند و اشیا برای استفاده کردن اما.....
ما اشیا را دوست میداریم و از انسان ها استفاده میکنیم. افسوس و صدافسوس!!!
لطفا نظر یادتون نره!